در میان روزها از "روز دوم" بدم میآید...
روز دوم بیرحمترین روز است، با هیچکس شوخی ندارد،
در روز دوم همهچیز منطقیست،
حقایق آشکار است و به هیچ وجه نمیتوان سر ِخود را شیره مالید...
مثلا روز اول مهر همیشه روز خوبی بود، آغاز مدرسه بود و خوشحال بودیم،
اما امان از روز دوم...
روز دوم تازه میفهمیدیم که تابستان تمام شده است...
یا مثلا روز دوم بازگشت از سفر، روز اول خستگی در میکنیم،
حمام میکنیم، اما روز دوم تازه میفهمیم که سفر تمام شده است،
طبیعت و بگو بخند با دوستان و عشق و حال تمام شده است...
هرگاه مادر بزرگ نزد ما میآمد و یک هفته میماند،
وقتی که بر میگشت ناراحت میشدیم،
اما روز دوم ...
تازه میفهمیدیم که "مادر بزرگ رفت" یعنی چه؟
یا وقتی کسی از دنیا میرود، روز اول خدا بیامرز است و روز دوم عزیز از دست رفته!!
و اما جدایی...
روزِ اول شوکهایم و شاید حتی خوشحال باشیم که زندگی جدیدی در راه است...
تیریپ مجردی و عشق و حال ور میداریم، اما دریغ از روز دوم، تازه میفهمیم کسی رفته...
تازه میفهمیم حالمان خوب نیست...
تازه میفهمیم که تنهایی بد است...
باید روز دوم را خوابید...
باید روز دوم را خورد...
باید روز دوم را مُرد...
آدمها می آیند
گاهی زندگی ات می شوند
گاهی تنها خاطره ای در ذهنت
آن ها که زندگی ات میشوند
چشمانشان
دستانشان
گواهِ بودنشان است
آن ها که تنها در نقطه ای از ذهنت می مانند
نقش عاشق پیشه ها را بازی می کنند
می آیند
که نباشند، که نبینند
تنها خاطره میشوند
گاهی با یادشان ، از سادگیت لبخندی می زنی آن هم تلخ از زهر
گاهی هم یادشان بغضی می شود که بیخ گلویت را قلقلک می دهد
اما تو لبخندت را کنار بگذار
برای کسی که بی تابِ خنده هایِ توست
بی تردید در این دنیا
یک نفر
تو را آنقدر می خواهد
که گویی
قبل از او
هیچکس در قلبِ تو
خانه ای نداشته که نداشته ...!!
دوست داشتن آدم را سرسخت می کند
این را آن هایی می گویند که تو را مدت طولانی نمی بینند
بعد یکهو با آدمی مواجه می شوند
که آن آدم قبل نیست
شیطنت هایش؛
خندیدن هایش
حالا دیگر ساکت است
آرام می خندد
حواسش بی هوا پرت می شود و زیر لب آواز می خواند
دوست داشتن آدم را متعهد می کند
به کسی که نیست
که نمی بیند
و این اوج دیوانگیست
و این اوج دوست داشتن است...
به گند نکشید دوست داشتن را
وقتی هنوز
تکلیفتان با خودتان که هیچ
با دلتان معلوم نیست
خانه خراب می شوید اگر
حرمت نگه ندارید
به یک باره می بینید نابود شد
هر آنچه که به خیالتان ساخته بودید
یاد بگیر عزیزِ من !
به زبان اگر آوردی دوستت دارم را
حواست باشد که با تمامِ وجود می گویی
که چشمهایت جای دیگر نیست
فکرت در کوچه ی معشوقه ای پرسه نمی زند
حواست باشد که گاهی
اعتماد
تمامِ چیزیست که از یک آدم می ماند
که شکستنش یعنی مرگ
یعنی نابودی
یادت باشد هم آغوشی با هرکس افتخار نیست
که اگر ماندی پای آغوشِ یک عشق
هنر کرده ای
اگر ساختی دنیایت را میانِ بازوانِ مردی
اگر باختی تمامت را برای چشمانِ بانویی
هنر کرده ای
به گند نکشیید
باورِ اینکه
می شود هنوز هم عاشقانه کسی را از چهاردیواری خانه
راهی کرد
و ایمان داشت
که هیچکس
میانِ راه
با نگاهِ او آشنا نیست
جـــــــــــز تو
زن که باشی
گاهی کم میاوری
دست هایی را که
مردانگی شان امنیت میاورد،
و شانه هایی را که
استحکام آغوششان
لمس آرامش را
بهمراه دارد.
دست خودت نیست
زن که باشی
گاهی دوست داری
تکیه بدهی
پــــــناه ببری
ضعیف باشی!
دست خودت نیست
زن که باشی
گهگاه حریصانه بو میکنی
دستهایت را
شاید
عطر تن مردانه اش
لا به لای انگشتانت
باقی مانده باشد!
زن که باشی گاهی میزنی زیر گریه
که دلش بلرزد و صدایت کند،
دست خودت نیست
زن که باشی
گاهی رهایش میکنی به رویای حضورش
به امید اینکه
" او"
خوشبخت باشد ....
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی !!!
میتوانی زیر لب ترانه بخوانی و آشپزی کنی
میتوانی جلوی آینه موهایت را شانه کنی
و حس کنی نگاهش را
میتوانی ساعت ها به امید گره خوردن شال دور گردنش ، ببافی و
در هر رج بوسه بکاری برای روز مبادا که کنارش نیستی
زن که باشی باید صبور باشی مدارا کنی
و با همه ی بغضت
لـبخند بزنی!
زن که باشی
هزار بار هم که بگوید دوستت دارد .......
باز هم خواهی پرسی دوستم داری؟
و ته دلت همیشه خواهد لرزید !...
زن که باشی هر چقدر هم که زیبا باشی نگران زیباتر هایی میشوی
که شاید عاشقش شوند
زن که باشی هر وقت صدایت میکند "خوشگلکم"
خدا را شکر میکنی که در چشمان او زیبایی
دست خودت نیست
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی ....
باد خواهد برد عشقی را که من دارم به تو
بعد از این یک عمر بی مهری بدهکارم به تو
تو همیشه در پی آزار من بودی ولی
من دلم راضی نشد یک لحظه آزارم به تو
راست می گویم ولی حرف مرا باور مکن
این که ممکن نیست دل را باز بسپارم به تو
خوب می دانم برای من کسی مثل تو نیست
خوب می دانم که روزی باز ناچارم به تو
می روم شاید دلت روزی گرفتارم شود
می روم .... اما گرفتارم ... گرفتارم به تو
شهر را به نامِ تو زدم
خانه را به نام تو
این شعر را به نام تو
شاعر در اختیار تو
حالا
من بی تو
میانِ اینهمه تو
هر جا که باشم
احساس غریبی می کنم .
می خواهم دیوانگی کنم !
می خواهم بدوم، بخندم ...
با خودم حرف بزنم
حتی اگر هزار چشم از پشت شیشه های کدر و پنجره های دو جداره زل بزنند به من !
می خواهم دیوانگی کنم
از تمام خط کشی ها بگذرم و پشت هیچ علامتی نایستم
و ایستاده با چشم های باز خواب ببینم
یادم باشد این بار اگر سیبی از شاخه افتاد
پیش از آن که مقهور نیوتن شود گازش بزنم !
می خواهم عاشقی کنم ...
تنها نشستهای
و چای مینوشی
و سیگار میکشی
هیچ کس تو را به یاد نمیآورد
این همه آدم روی کهکشان به این بزرگی
و تو
حتی آرزوی یکی نبودی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فخری برزنده