اصرار میکنی
قلب داری!
و من چگونه به تو بفهمانم
که قلب هیچکس
را نمیتوانی تویِ قفسهی سینهاش پیدا کنی!
باید ته چشمهایش را بگردی
یا دستهایش را لمس کنی
بعضیها
قلبشان تویِ دستهایِشان میتپد!
بعضیها
تویِ چشمهایِشان
و عدهای
انگار
قلبِشان را به لبهایِشان دوختهاند
که در هر بوسهای
میتوانی ضربانِ زندگی را
حس کنی!
ولی قلبِ تو
در هیچکدامِ اینها نبود
نه در دستهایت
نه در چشمهایت
نه در لبهایت!
اصرار میکنی
قلب داری
و من چگونه به تو بفهمانم
آنچیزی که دکترها
از آن عکس میگیرند
قلب نیست!
و درست به همین دلیل است
هیچ ناراحتی قلبی
با عمل جراحی خوب نمیشود!
اصرار میکنی
قلب داری
و نمیدانی
هنوز آن قدر دیوانه هستم
که همینگونه دوستت داشته باشم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نسترن وثوقی
این اولین عیدیه که نیستی کنارم
تحویل سال اوله تو را ندارم
وقتی صدای تو نمیرسه به گوشم
دیگه چه فرقی میکنه که چی بپوشم
نیستی و خاطراتت افتاده به جونم
فکر نکنم تا سال بعد زنده بمونم
یادم نمیره وقت رفتن چی تنت بود
اول قصمون چه وقت رفتنت بود
دلم واسه هیچکی به جز تو تنگ نمیشه
یه چیزایی یادم میمونه تا همیشه
فکر نکنم بدون تو دووم بیارم
خیلی چیزا را نمیشه به روم بیارم
بی تو چه فرقی میکنه سال چی باشه
چه فرقی میکنه دلم مال کی باشه
این عکسا پر نمیکنن جاتا برا من
خاطرهات ببین چیکار میکنه با من...
+ من این عیدو بدون تو نمیخوام :(
آخرین هفتهی زمستان است
همه چشم انتظار چهرهی عید
پر شده شهر از هوای بهار
عطر گلهای سرخ و سبز و سپید
در خیابان و کوچه و بازار
دست در دست مادر و پدرند
کودکان با نشاط آمدهاند
تا لباس قشنگ و نو بخرند
مثل آیینه صاف و براق است
کفشها زیر نور ویترینها
کودک اصرار میکند: بابا !
من از این کفشها، فقط اینها !
چند؟ ناقابل است؛ ده تومان
ده هزار ؟! اینکه ... چشمهای پدر
بر زمین خیره میشود اما
منتظر مانده چشمهای پسر
کودک و عید و خنده و شادی
کودک و کفش نو، لباس قشنگ
کودک و سرزمین رویاها
عطرها، نورهای رنگارنگ
میخری هان؟ ببین چه برّاق است
ظاهرش مثل کفش مردانه است
میخری هان؟! ببین که مرد شدم
مرد در فکر خرجی خانه است ...
راستی چند روز مانده به عید ؟
عید آجیل و ماهی قرمز
عید این سفرههای دور از نان
که به سامان نمیرسد هرگز
میخری هان؟! بله! بله! حتماً
میزند خنده شادمانه پسر
لبش از شادی و شعف باز است
مثل لبخند کفشهای پدر
در خیابان و کوچه و بازار
هیچکس بغض مرد را نشنید
آی تقویمهای رنگارنگ
راستی چند روز مانده به عید ؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسماعیل امینی
+ قالب وبلاگ به درخواست یه دوست عزیز عوض شده
+ کد اهنگ بوی عیدی فرهاد یافت نشد وگرنه گشته ایم ما :)
+به امید یه سال آروم و شاد برای همه...
«انکحتُ...» عشق را و تمام بهــار را !
«زوّجتُ...» سیب را و درخت انار را !
«متّعتُ...» خوشهخوشه رطبهای تازه را
گیلاسهای آتشی آبــــــــــــــــــــدار را !
«هذا موکّلی...»: غزلم دف گرفت،
گفت: تو هم گرفتهای بـــــه وکالت سهتار را !
«یک جلد...» آیـــهآیـــــــه قرآن! تو سورهای!
چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را !
«یک آینه...» به گردن من هست... دست توست،
دستی کــــــــــــــــه پاک میکند از آن غبار را
«یک جفت شمعدان...»؟! نه عزیزم! دو چشم توست
کــــــــــــــــــــــــه بردریده پردة شبهای تار را !
مهریّة تو چشمه و باران و رودسار
بـــــــر من بریز زمزمة آبشار را !
«ده شرطِ ضمنِ...» ده؟! ... نه! بگویید صد! ... هزار!
بـــــــــــــــــــــــا بوسه مُهر میکنم آن صدهزار را !
لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده
پس خط بزن شرایط دیـــوانهوار را !
این بار من به بوسهات افطار میکنم
خانم!شکستهای عطش روزهدار را !
________________
سیامک بهرام پرور
امروز را بلــَند خندیدَم ، با اینکه میدانستم؛ تابلو اَست خنده ـهایم طعم ِ گس ِ اشک میدهد ؛
من اما بلند تر می خندیدَم تا حرص ِ نداشته اَم را دربیاورم ، که دنیا و کارهای ِ تو ،
به فلان ِ نداشته اَم هم نیست ...
و من خندیدَم ؛
آنقدر خندیدَم که باورم شد چشمان ِ قرمزَم از زور ِ خنده است ؛
حالا ، اینجا ، لا به لای ِ دیوار ـهای ِ آبی ِ اتاقک ِ من ، صدای ِ خنده ای نمیاد ؛
فقط ُ فقط زجه ـهای ِ دخترک ــی ست که دیوانه وار ، سادگی اَش را هق هق می کند ؛
: آی آدم ـها ، دنیا دار ِ مکافاتَست...
خدایا!!!
دستانم را زده ام زیر چانه ام ...
مات و مبهوت نگاهت میکنم ...
طلبکار نیستم ...
فقط مشتاقم بدانم ...
ته قصه چه میکنی با من!!!!
+ لحظه هایی ک رسماً از همه خسته ای !!!