آخرین هفتهی زمستان است
همه چشم انتظار چهرهی عید
پر شده شهر از هوای بهار
عطر گلهای سرخ و سبز و سپید
در خیابان و کوچه و بازار
دست در دست مادر و پدرند
کودکان با نشاط آمدهاند
تا لباس قشنگ و نو بخرند
مثل آیینه صاف و براق است
کفشها زیر نور ویترینها
کودک اصرار میکند: بابا !
من از این کفشها، فقط اینها !
چند؟ ناقابل است؛ ده تومان
ده هزار ؟! اینکه ... چشمهای پدر
بر زمین خیره میشود اما
منتظر مانده چشمهای پسر
کودک و عید و خنده و شادی
کودک و کفش نو، لباس قشنگ
کودک و سرزمین رویاها
عطرها، نورهای رنگارنگ
میخری هان؟ ببین چه برّاق است
ظاهرش مثل کفش مردانه است
میخری هان؟! ببین که مرد شدم
مرد در فکر خرجی خانه است ...
راستی چند روز مانده به عید ؟
عید آجیل و ماهی قرمز
عید این سفرههای دور از نان
که به سامان نمیرسد هرگز
میخری هان؟! بله! بله! حتماً
میزند خنده شادمانه پسر
لبش از شادی و شعف باز است
مثل لبخند کفشهای پدر
در خیابان و کوچه و بازار
هیچکس بغض مرد را نشنید
آی تقویمهای رنگارنگ
راستی چند روز مانده به عید ؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسماعیل امینی
+ قالب وبلاگ به درخواست یه دوست عزیز عوض شده
+ کد اهنگ بوی عیدی فرهاد یافت نشد وگرنه گشته ایم ما :)
+به امید یه سال آروم و شاد برای همه...