تنها بودن آنقدر ها هم بد نیست؛
فرصت میکنی کمی با خودت خلوت کنی،
از خودت بپرسی خوابت میآید یا نه.
خودت را به تخت ببری
و به خواب بزنی تا ببینی وقتی که خوابی، خودت را میبوسی یا نه.
صبح کمی زودتر از خودت بیدار شوی
و برای خودت چای دم کنی،
خودت را دعوت کنی سر میز
و یک لقمه بزرگ کره و عسل برای خودت بگیری.
شاید حتی وقت کنی کفشهای خودت را جلوی پایت جفت کنی
و پشت پنجره بایستی
و برای خودت دست تکان بدهی،
تمام خانه را مرتب کنی که وقتی برگشتی از خودت استقبال کنی،
اما اگر هوا تاریک شد و خودت برنگشتی ؟!..
باید به تمام آشناها زنگ بزنی
و سراغ خودت را بگیری.
گاهی هم باید کمی نگران خودت بشوی ...
از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
« من » میتواند بیتو هم خوشبخت باشد
این من که با هر ضربهای از پا در آمد
تصمیم دارد بعد از این سرسخت باشد
تصمیم دارد با خودش با کم بسازد
تصمیم دارد هم بسوزد هم بسازد
هرچند دشوار است باید پا بگیرم
تا انتقامم را از این دنیا بگیرم
من خستهام دیوانهام آزار کافیست
راهی ندارم پیش رو دیوار کافیست
جز دردها سهمم نبود از با تو بودن
لطفا برو دست از سرم بردار کافیست
لج میکند جسمت بگوید زنده هستی
وقتی برایم مردهای انکار کافیست
با ساز دنیا گرچه مجبورم برقصم
حرفی ندارم چون برایم دار کافیست
من خستهام دیوانهام دلگیرم از تو
خود را همین امروز پس میگیرم از تو
از فکر من بگذر خیالت تخت باشد
« من » میتواند بیتو هم خوشبخت باشد ..
چه فایدهـ وقتـے این همه دور ...
وقتے هر کدام روے یـک تـکه بـالش خفه میشویـم از فریـاد ...
چه فایدهـ وقتے بـغل هامان کنار هم نیست ...
دست هامان کنـار هم نیست ...
شانـه هامان ...
چه فایدهـ اگر کلمـه ها ما را برساننـد بـه هق هق
وقتے بـغل هامان خالے ...
بـالش هامان خیس
دست هامان یـخ
وقتے جدا جدا
صبـح که بشود هر کس میرود پے خودش ,
شب دوبارهـ همیـن آهـ ، همیـن اشک ...
جدا جدا ...
چه فایدهـ وقتے تـمام نمےشود و
تـمام نمے شود و
تـمام نمے شود
مثل بوے بعد از بارش
اولین باران شدید پاییزے میمانے
استشمام مے شوے
من تـو را نفس میکـشم و میدانم
امشب
تمامـم احـساس خواهـد بود
بخدا هیـچکس
بدون بوے باران نـخواهد مرد
تنها ،
شاید ،
چند شبی
دلتـنگ و بـارانـے بـاشد ...